-
بوی ولایت ...
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 15:04
برای بار آخرین تنها ... نگاهی کن به من ... خوبیش اینه که دارم میرم جایی که مثل گهواره برام آشناست ... بدیش اینه که خاک این شهر دامنم رو گرفته !
-
قصه
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 15:20
این قصه عجب شنو از بخت واژگون ما را بکشت یار به انفاس عیسوی ... پایان امتحانا با بدترین وضع ...
-
اندیشه خطا ...
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 14:09
در میان من و تو فاصله هاست .... گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی ....
-
شبهای روشن
شنبه 3 تیرماه سال 1385 14:24
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است ... هر شب فقط به شوق خوابی که قراره ببینم می خوابم ! و هر شب ، بدون استثنا هر شب ، اون خواب قشنگ رو می بینم ... گاهی دلم می گیره که چرا فقط خوابه ! اما همیشه انقدر توی مدهوشی این خواب قشنگ غرق میشم که تلخی واقعیت نمی تونه هوشیارم کنه ! این شبهای قشنگ و این خوابهای قشنگ از اون نگاه...
-
بدون شرح
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1385 14:27
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست غلام نرگس جماش آن سهی قدم که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست ...
-
چرا ؟؟؟؟
سهشنبه 30 خردادماه سال 1385 14:05
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانی که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را چرا ؟؟؟؟ هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی ؟ ...
-
با خودم میگم ای کاش ... !
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 14:24
ای کاش عشق را زبان سخن بود . هزار کاکلی شاد در چشمان تو ست هزار قناری خاموش در گلوی من ... هزار افتاب خندان در خرام توست هزار ستاره ی گریان در تمنای من . عشق را ای کاش زبان سخن بود ... !
-
ثانیه های لعنتی
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 17:31
یاد باد آنکه سر کوی تو ام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود ... سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ؟ ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود ... اگه توی دانشکده باشم ، زمان تند می گذره ! انقدر تند که می ترسم همین فردا باید برگردم ولایت و تا سه مااااااااه ! بچه ها رو نبینم ! دلم می گیره ! اگه جای دیگه باشم...
-
تنهایی یک آواز
دوشنبه 22 خردادماه سال 1385 13:09
خیلی کم پیش آمده که یک صدای آواز به تنهایی شنیده شود ... هم آواز من می شوی ؟ ...رفته بود آن شب ماهی گیر تا بگیرد از آب آنچه پیوندی داشت با خیالی در خواب ...
-
برای آزیتا (;
یکشنبه 21 خردادماه سال 1385 13:11
بی حرف باید از این ره عبور کرد رنگی کنار این شب بی مرز مرده است ...
-
آسمون بی ابر
شنبه 20 خردادماه سال 1385 13:50
تنها و روی ساحل مردی به راه می گذرد نزدیک پای او دریا همه صدا .... امواج بی امان از راه می رسند لبریز از غرور تهاجم موجی پر از نهیب ره می کشد به ساحل و می بلعد یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب ... من همچنان دلم برای غزال تنگ میشه !
-
همون چیزی هستی که من می خوام
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1385 14:53
یکی از قشنگترین شعر های حافظ : دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم ابروی یار در نظر و خرقه سوخته جامی به یاد گوشه محراب می زدم هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست بازش ز طره تو به مضراب می زدم روی نگار در نظرم جلوه می نمود وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم بر کارگاه دیده...
-
رنگ صداقت ، هوش ، مهربونی !
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 14:39
تردید من و تو جنگ تنهایی با یک آواز بود ! ۵ خرداد تولد یکی از صمیمی ترین دوستای گذشته ام بود اما تازه دیروز یادم اومد ! چقدر گذشت زمان آدم رو عوض می کنه ! بی قراری یعنی به یادت تمامی کوچه پس کوچه های جنون را پرسه زدن و یادت یعنی عطر حضوری کمرنگ تر از سایه های بی قرار ! آذی ازم پرسید چشماش چه رنگیه ؟ هر چی فکر کردم...
-
سایه لبخند
شنبه 13 خردادماه سال 1385 13:49
تردید من و تو جنگ تنهایی با یک آواز بود خویش را از ساحل افکندم به آب لیک از ژرفای دریا بی خبر ... و با این همه ای شگرف مرا راهی از تو بدر نیست !!! و تو ای زورق ران توانا که چشمانت گام مرا روشن می کند و دستانت تردید مرا می شکند... در خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟ !!!
-
۱+۱۲
شنبه 13 خردادماه سال 1385 13:42
تردید من و تو جنگ تنهایی با یک آواز بود فقط واسه این که پست ۱۳ رو یه جوری رد کنم !
-
یاد گذشته ها
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1385 16:42
۱ـ تردید من و تو جنگ تنهایی با یک آواز بود ... ۲- از حافظ عزیزم : ( بیاد گذشته ها ) در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ( البته فقط خواجه حافظ بی خبر مونده ! ) من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند ... یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود ... یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک...
-
تردید!
دوشنبه 8 خردادماه سال 1385 15:20
پس برای آنکه رد فکر او را گم کند فکرم می کند رفتار با من نرم لیک چه غافل ! نقشه های او چه بی حاصل ! نبض من هر لحظه می خندد به پندارش
-
پروا ...
یکشنبه 7 خردادماه سال 1385 19:05
لبها می لرزند شب می تپد... پروای چه داری ؟ مرا در شب بازوانت سفر ده ...
-
تکراری
شنبه 6 خردادماه سال 1385 14:54
یک شعر با یه کم سانسور از سهراب : دیر زمانی است روی شاخه این بید مرغی بنشسته کو به رنگ معماست نیست هم آهنگ او صدایی ، رنگی چون من در این دیار ، تنها ، تنهاست... گرچه درونش پر ز هیاهوست مانده بر این پرده لیک صورت خاموش روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف بام و در این سرای می رود از هوش ... خیره نگاهش به طرح های خیالی آنچه در...
-
پسغام
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 17:14
اولا که همین اول بگم از این به بعد اول هر پست ، می زنم : تردید من و تو جنگ تنهایی با یک اواز بود ... و بعد دو شعر خیلی ناز از سهراب : ۱. ای نزدیک در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید و اینک شاخه نزدیک از سرانگشتم پروا مکن ! (خوب پروا نکن دیگهههه ! ) بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است . ( به جون مامانم راست...
-
می گریزم ...
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 14:35
از بیم زیبایی می گریزم ! و چه بیهوده ... فضا را گرفته ای ! رشته عطری گسست آب از سایه افسوسی پر شد موجی غم را به لرزش نی ها داد غم را از لرزش نی ها چیدم به تارم بر آمدم به آیینه رسیدم غم از دستم در آیینه رها شد خواب آیینه شکست از تارم فرود آمدم میان برکه و آیینه گویا گریستم !
-
تنهایی ...
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1385 17:22
ماهی زنجیری آب است و من زنجیری رنج ! نگاهت خاک شدنی است و لبخندت پلاسیدنی ! سایه را بر تو فرو افکنده ام تا بت من شدی ! از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است ! و از من تا من تو گسترده ای ! گرچه تو باز نخواهی گشت و چشمم به راه تو نیست ! خواستم بگویم : لبها می لرزند ، شب می تپد ، پروای چه داری ؟ مرا در شب بازوانت سفر ده...
-
اردوی شمال
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1385 13:19
دقیقا نمی دونم چرا نرفتم ! شاید مهم ترین دلیلش ترس باشه !
-
نتیجه اون همه فکر
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 12:26
نوشته شده در ۲۰/۲/۸۵ من دیشب فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و ((از زمین های زبر غریزی )) به (( تراشیدگی های وجدان امروز )) رسیدم ! مهم نیست روزی نه چندان دور و حتی تا هنوز (( جرات حرف در هرم دیدار حل شده باشد )) مهم نیست رنگ نگاهت (( قدیمی ترین عکس نرگس در آیینه حزن باشد )) مهم نیست (( جذبه ی تو همچنان مرا ببرد ))...
-
وسیع باش و تنها ... و سر به زیر و سخت !
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 13:38
این یک سنگر نوشته از زبان یک سرباز روس با ترجمه فرهاد مهراد است : شبی تاریک در دشت تنها صفیر گلوله در جاده تنها نفیر باد در دوردست نور ستاره ها به خاموشی می گراید شبی تاریک می دانم بیداری و در بستر جوانیت پنهانی اشکهایت را پاک می کنی ... چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم چقدر دوست دارم و می خواهم چشمانت را .......
-
برای یک دوست
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1385 19:36
هفته های خالی ... بی تپش بی پرواز ... بی صدا بی لبخند ! ( متنی برای بهترین دوستم : )
-
قشنگ ترین شعر این روزها !
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 17:59
از وقتی که اون یکی وبلاگم پریده ، اصلا دلم راضی به وبلاگ نوشتن نمی شد ! آخه اونو خیلی دوست داشتم ! اصلا باورم نمی شد دیگه نیست ! اما به هر حال باید می نوشتم دیگه ! اصلا اخلاق من این طوریه ! یهو دلبسته یه چیزی میشم و اگه یه وقت از دستش بدم به آسونی دل ازش نمی کنم ! براتی شروع چند تا از شعر های سهراب رو که خیلی ازش خوشم...