این یک سنگر نوشته از زبان یک سرباز روس با ترجمه فرهاد مهراد است :
شبی تاریک
در دشت تنها صفیر گلوله
در جاده تنها نفیر باد
در دوردست
نور ستاره ها به خاموشی می گراید
شبی تاریک
می دانم بیداری
و در بستر جوانیت
پنهانی اشکهایت را پاک می کنی
... چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم
چقدر دوست دارم و می خواهم چشمانت را ....
دوباره از سهراب :
دستهایت ساقه سبز پیامی را می داد به من
و سفالینه انس
با نفسهایت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ
از شرابی دیرین
شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب روی رفتارت !!!
سلام
این صفحه تکونم دهد شاید از بس دلم گرفته
اما سهراب همیشه قشنگه
سنگر نوشته ات هم خیلی جالب بود