نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت می کرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و با بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
حرف عشق که به زبانم می آید
دندانهای عقلم درد می گیرند
میدانم که روزی
عشق تو دیوانه ام میکند
بین دوستانت و دشمنانت حتما" تفاوت هست ؛ ولی تو هرگز آن را نمی فهمی!
*************
حتی اگر "جنازه را" هم خراب کنی و از اول بسازی ، "هزار جان" می گیرد...
*************
به طور حتم بیشتر سر و کارشان با "مخرج" ها خواهد بود...
*************
بازم از همون دوست
اگر خودت را عادت دهی که فقط به مسائل بزرگ فکر کنی ،
مسائل کوچک تا به فاجعه هایی بزرگ در زندگی ات تبدیل نشوند ،
نمی توانی به آن ها فکر کنی....
**********************************************
برگرفته از یک دوست
تو کیستی که من اینگون بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق بشکسته روی گردابم
تو در کدام سحر؟!
بر کدام اسب سپید ؟!
تورا کدام خدا ؟!
تو از کدام جهان ؟!....
.......
من از کجا سر راه تو امدم ناگاه
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین... آه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
کدام نشاء دویده ست از تو در تن من
که ذره های وجودم
تو را که میبینند
به رقص می آیند
سرود می خوانند
چه آرزوی محالیست زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف
ستاره هارا از آسمان بیار به زیر
تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه
صبر نخواه
که صبر را ه درازی به مرگ پیوسته ست
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من بسته ست
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته ست
زنده یاد فریدون مشیری
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی | گر چه ماه رمضان است بیاور جامی | |
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت | زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی | |
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل | صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی | |
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد | که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی | |
گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است | که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی | |
یار من چون بخرامد به تماشای چمن | برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی | |
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد | بود آیا که کند یاد ز دردآشامی | |
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد | کام دشوار به دست آوری از خودکامی |
مثل درخت در شب باران به اعتراف
با من بگو بگوی صمیمانه هیچ گاه