برای بار آخرین
تنها ...
نگاهی کن به من ...
خوبیش اینه که دارم میرم جایی که مثل گهواره برام آشناست ... بدیش اینه که خاک این شهر دامنم رو گرفته !
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است ...
هر شب فقط به شوق خوابی که قراره ببینم می خوابم ! و هر شب ، بدون استثنا هر شب ، اون خواب قشنگ رو می بینم ... گاهی دلم می گیره که چرا فقط خوابه ! اما همیشه انقدر توی مدهوشی این خواب قشنگ غرق میشم که تلخی واقعیت نمی تونه هوشیارم کنه ! این شبهای قشنگ و این خوابهای قشنگ از اون نگاه قشنگ رو دوست دارم !
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
غلام نرگس جماش آن سهی قدم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست ...
ترا افسون چشمانم
ز ره برده ست و می دانی
که سر تا پا
به سوز خواهشی بیمار
می سوزی
دروغ است این اگر
پس آن دو چشم راز گویت را
چرا ؟؟؟؟
هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی ؟ ...
ای کاش عشق را
زبان سخن بود .
هزار کاکلی شاددر چشمان تو ست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
...
هزار افتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره ی گریان
در تمنای من .
عشق را
ای کاش زبان سخن بود ... !
یاد باد آنکه سر کوی تو ام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود ...
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ؟
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود ...
اگه توی دانشکده باشم ، زمان تند می گذره ! انقدر تند که می ترسم همین فردا باید برگردم ولایت و تا سه مااااااااه ! بچه ها رو نبینم ! دلم می گیره ! اگه جای دیگه باشم زمان کند می گذره ! کی میشه زود روزها بگذره برگردم ولایت که دلم هواشو کرده
!
همش تقصیر این ثانیه های بی فکره که منو درک نمی کنن !
گاهی آدم عادت می کنه به اینکه یه چیزی انگار وصله تن اش شده باشه ! مثلا تردید ! مثلا در مقابل تردید بقیه کوتاه اومدن ! به هر حال همه آدم ها حق تصمیم گیری دارن !
خیلی کم پیش آمده که یک صدای آواز به تنهایی شنیده شود ... هم آواز من می شوی ؟
...رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت
با خیالی در خواب ...
تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا همه صدا
....
امواج بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را
که برده شب از پیکرش
شکیب ...
من همچنان دلم برای غزال تنگ میشه !
یکی از قشنگترین شعر های حافظ :
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب می زدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب می زدم
روی نگار در نظرم جلوه می نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی خواب می زدم
و یکی دیگه :
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسیویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم ( بد به من نگاه نکنید ... من که نه ! حافظ خان با ساقیان پری وشش ! )
تردید من و تو جنگ تنهایی با یک آواز بود !
۵ خرداد تولد یکی از صمیمی ترین دوستای گذشته ام بود اما تازه دیروز یادم اومد ! چقدر گذشت زمان آدم رو عوض می کنه !
بی قراری
یعنی به یادت تمامی کوچه پس کوچه های جنون را
پرسه زدن
و یادت
یعنی عطر حضوری کمرنگ تر از
سایه های
بی قرار !
آذی ازم پرسید چشماش چه رنگیه ؟ هر چی فکر کردم جوابش رو پیدا نکردم ! نمی دونم یه روز جواب این سوال رو پیدا می کنم یا نه ؟ ...
تردید من و تو جنگ تنهایی با یک آواز بود
فقط واسه این که پست ۱۳ رو یه جوری رد کنم !
۱ـ تردید من و تو جنگ تنهایی با یک آواز بود ...
۲- از حافظ عزیزم : ( بیاد گذشته ها )
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ( البته فقط خواجه حافظ بی خبر مونده ! )
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند ...
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود ...
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود ...
و یک آرزو:
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز درد آشامی ؟؟؟
پس برای آنکه رد فکر او را گم کند فکرم
می کند رفتار با من نرم
لیک چه غافل !
نقشه های او چه بی حاصل !
نبض من هر لحظه
می خندد به پندارش
یک شعر با یه کم سانسور از سهراب :
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ، رنگی
چون من در این دیار ، تنها ، تنهاست...
گرچه درونش پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و در این سرای می رود از هوش
...
خیره نگاهش به طرح های خیالی
آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست
دارد خاموشی اش با من پیوند
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به درون می برد حکایت این مرغ
آنچه نیاید به دل خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما در این دیار غریب است !
اینم برای داداشی ( آرش ):
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی
در طرح لب است !
اولا که همین اول بگم از این به بعد اول هر پست ، می زنم :
تردید من و تو
جنگ تنهایی با یک اواز بود ...
و بعد دو شعر خیلی ناز از سهراب :
۱. ای نزدیک
در نهفته ترین باغ ها
دستم میوه چید
و اینک
شاخه نزدیک
از سرانگشتم پروا مکن ! (خوب پروا نکن دیگهههه ! )
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست
عطش آشنایی است . ( به جون مامانم راست میگم ! )
...
و من شاخه نزدیک
از آب گذشتم
از سایه به در رفتم
رفتم غرورم را
بر ستیغ عقاب ـ اشیان شکستم ( که چه غلطی کردم ! )
و اینک در خمیدگی فروتنی
به پای تو مانده ام (توی گل مث ... )
خم شو : شاخه نزدیک ! ( جون من همین دفعه رو ... )
۲. آن برتر
به کنار تپه شب رسید
با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست ! (قلبهای زیادی هم ! )
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم ! (بدون شرح )
شهاب نگاهش مرده بود
غبار کاروان ها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بی کران ریگستان سکوت را (ریشه اش بسوزه ... )
و او
پیکره اش خاموشی بود
لالایی اندوه بر ما وزید
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت (در موارد خاص با زمزمه آبی دریا ! )
و ناگاه
از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید ( مگه توی خواب ... )
در ته چشمانش
تپه شب فرو ریخت ( باش تا فرو بریزه ! )
و من
در شکوه تماشا
فراموشی صدا بودم . ( اونم از نوع خف ... )